عاشق نمی شوم این بار !!!

طعنه می زنند بر من

روزهای بی کسی...

پشت دست دلم را داغ می کنم

دیگر عاشق نشود !

                                                         فهیمه صفاریه

پی نوشت:

به رقم تمامی دنیاهایی را که آب می برد

وقت خواب

می خوابم

شاید دنیای بی تو بودنم را آب ببرد...

 

سراب عشق

تابستان نگاه تو

عطش وجودم را بیشتر می کند.

هفت بار قلب تو را پیموده ام.

سراب عشقت

مرا خواهد کشت.

                                              فهیمه صفاریه

 

پی نوشت :

روزهای خرداد است

و تو در امتحان عشق من رد شدی

تقلبت را هرگز نخواهم بخشید..

دکتر آینده !

 

عشق تو را دوست دارم

به عشق تو چشم دوخته ام

کوکش را باز نکن...

                                               فهیمه صفاریه

 

پی نوشت :

چشمانم ابدیت را تکرار می کنند

تو دیدی و رفتی ؟ !

 

 

قد خم کرده ام

زیر بار عشقت

 قد خم کرده ام

می ترسم بایستم

و تو

نباشی...

                                        فهیمه صفاریه

 

پی نوشت :

مدام نوشته هایم را می خوانی

تا ببینی کی عاشق می شوم

ومن نشسته ام تا ببینم

کی این عشق فانتزی

دلت را می زند...

 

روز مادر گرامی باد...

  

 خرمشهر قلب مرا

سردار فاتح تویی....

                                              فهیمه صفاریه

 پیوست :

کودکي که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسيد: مي گويند فردا شما مرا به زمين مي فرستيد،

اما من به اين کوچکي وبدون هيچ کمکي چگونه مي توانم براي زندگي به آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد:

 در ميان تعداد بسياري از فرشتگان، من يکي را براي تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداري خواهد کرد.

اما کودک هنوزاطمينان نداشت که مي خواهد برود يا نه: اما اينجا در بهشت، من هيچ کاري جز خنديدن و

آواز خواندن ندارم و اين ها براي شادي من کافي هستند.

خداوند لبخند زد: فرشته تو برايت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد، تو عشق او را

 احساس خواهي کرد و شاد خواهي بود.

کودک ادامه داد: من چگونه مي توانم بفهمم مردم چه ميگويند، وقتي زبان آنها را نمي دانم؟...

خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زيباترين و شيرين‌ترين واژه هايي را که ممکن است بشنوي

 در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوري به تو ياد خواهد داد که چگونه صحبت کني.

کودک با ناراحتي گفت: وقتي مي خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟ اما خدا به اين سؤال هم پاسخ داد:

فرشته ات  دست هايت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو ياد مي دهد که چگونه دعا کني.

کودک سرش را برگرداند و پرسيد: شنيده ام که در زمين انسان هاي بدي هم زندگي مي کنند،

 چه کسي از من محافظت خواهد کرد؟ فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد، حتي اگر به قيمت جانش

 تمام شود.

کودک با نگراني ادامه داد: اما من هميشه به اين دليل که ديگر نمي توانم شما را ببينم ناراحت خواهم

بود. خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات هميشه دربارهّ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه

بازگشت نزد من را خواهد آموخت، گر چه من هميشه در کنار تو خواهم بود.

در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهايي از زمين شنيده مي شد.

کودک فهميد که به زودي بايد سفرش را آغاز کند.او به آرامي يک سوال ديگر از خداوند پرسيد:

خدايا !اگر من بايد همين حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگوييد.

خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد: نام فرشته ات اهميتي ندارد، مي تواني او را

مـادر  صدا کني.

مادر من!

هستی من ز هستی توست

تا هستم و هستی دارمت دوست